روز نوشت

بایگانی
آخرین مطالب


احمدعلی‌خان بیجاری پشت میزش نشسته بودکت خاکستری رنگی به تن داشت. قیافه‌اش گرفته بود و یک دسته از موهای جوگندمی‌اش پایین ریخته بود و به پیشانی عرق کرده‌اش چسبیده بودبگفت چه‌ام مریض است. حواسم جمع نیست. بایس دیفتری گرفته باشه دیروز بردمش دکترخوب! پس لابد خطر گذشته. بله؟ فکر نداره دیگه.ولی فکرم ناراحتهروزهای دیگر وقتی وارد تالار می‌شد و پشت میز کارش می‌نشست باحواس جمع کار خود را شروع می‌کرد. ولی امروز هنوز کارش را شروع نکرده بود فکرش مغشوش بودهی از خودش می‌پرسید پسرش چه طور خواهد شد؟ناگهان تلفن تالار زنگ زدامروز ۱۵ ماه است و او می‌بایست حساب پانزده روزی خود را واریز کند و یک بار همه‌ی دفترها و حساب‌ها را با هم تطبیق کند و تراز بدهد. این بد بود. این کار امروزش را زیاد می‌کرد. سرش درد گرفته بودصبح تا به حال از پسرش خبری نداشت. دو سه بار به دواخانه‌ی نزدیک منزل‌شان تلفن کرده بود و سراغ زنش را گرفته بود. ولی اگر زنش به دواخانه آمده بود که برای او تا به حال تلفن کرده بود. یک بار دیگر کوشید حواس‌پرتی‌های خود را به دور بریزد و کارش را دنبال کند. چک‌ها و اسنادی را که بعد از ظهر وارد دفترهای حساب جاری کرده بود پیش‌خدمت‌ها برده بودند و او از شرشانراحت شده بود. دفترها را یک بار دیگر روی هم چید و دوباره شروع کرد به تطبیق ارقام آن‌ها. خوبیش این بود که باز کار او زحمت زیادی نداشت. همین طور مشغول انجام کارهایش بود که ساعت زنگ شش را زد. احمدعلی‌خان به وحشت افتاد. او با خود فکر کرد و دید که تا ساعت هشت کار دارد. تازه ساعت هشت می‌توانست به خانه برود و از حال فرزند مریضش خبر بگیرد.


چرا تا به حال زنش خبری نداده بود؟ و او را این طور ناراحت گذاشته بود؟


ساعت زنگ هفت و ربع را زد. و بیرون تاریک تاریک شده بود. و احمدعلی‌خان به جست و جوی اختلاف حساب پنج شش صفحه‌ی دیگر دفتر را ورق زده بود که تلفن زنگ زد بی این که عجله کند قلم را روی میز گذاشت و رفت گوشی را برداشت. همان طور ایستاده گوشی را در دست گرفته بود و با طرف صحبت می‌کرد.


- بله این جاست. حساب جاری بانک بیجاری خود منم... کی؟ زن من؟...


و به پته پته افتاد.


هان!... بگو. بگو خودمم.. بگو..


- ....


و گوشی از دست احمدعلی‌خان رها شد و به لب میز خورد. دست‌های او از دو طرف افتاد و سرش بی‌هیچ صدایی روی سینه‌اش خم شد. همکار او که ته تالار روی میز خود خم شده بود به صدای افتادن گوشی از جا پرید و خود را به میز رئیس رساند. گوشی هنوز قرقر می‌کرد. گوشی را گرفت. و بعد از چند ثانیه گوش دادن قیافه‌اش درهم فرو رفت. اشک توی چشم‌هایش پر شد و از لای دندان‌هایش که به هم فشرده می‌شد توی گوشی گفت: آخه خانم! خبر بد رو که این طور برای آدم نمی‌فرستند...


  • .